به یاد شهید حسن ریاحی و کلیه شهدای جنگ تحمیلی |
هرچی فکرمیکنم چیزی ازچهره پدرم یادم نمیاد،آخه هیچ وقت نتونستم ببینمش.ازوقتی چشمم به این دنیای پراز دروغ و ریا بازشد و تونستم حرف بزنم مدام از مادرم میپرسیدم((بابام کجاست؟کی میاد؟))،همیشه و از همه یه جواب میشنیدم((بابات رفته پیش خدا...)).همیشه تویه افکار کودکی با خودم میگفتم بابام برمیگرده و هرروزصبح که بیدارمیشدم به امید این بودم که پدرم برگشته باشه.همیشه حسرت این رو داشتم که وقتی صدا میزنم:((بابا...))،پدرم جواب بده:((بله پسرم)).اما هیچ وقت نتونستم این رو تجربه کنم.تمام دوران کودکی رو من در انتظار برگشتن پدرم سپری کردم ودر تمام این دوران مادرم با زحمتها و سختیهای بیشماری من و خواهرم رو بزرگ میکرد. روزها گذشتند و من 7 ساله شده بودم و فصل شروع مدارس رسیده بود و من هم مثل بقیه هم سن و سال هام باید به مدرسه میرفتم.ساعت 7 صبح روز اول مهرماه 1370به همراه فرزند شهید مولایی(به قول خودم:داداش حسین.که جا داره به خاطر محبتهای برادرانه ای که در حق من داشتند ازشون تشکر کنم) به سمت مدرسه شاهد حرکت کردیم.خیلی شور و اشتیاق داشتم و این شور باعث شد که اصلا متوجه نشم چطوری این مسیر رو طی کردیم وبه مدرسه رسیدیم.به خودم که اومدم دیدم جلوی مدرسه تعداد زیادی از بچه های دبستانی دارن به سمت مدرسه میرن.اما اولین ضربه روحی سنگین زندگیم رو با دیدن بچه هایی که دست پدرشون رو گرفته بودن و با خنده به سمت حیاط دبستان میرفتن خوردم.اشک از چشمام سرازیر شده بود و با حسرت وغصه به دوستانم نگاه میکردم.روزی که قرار بود خاطره انگیزترین روز زندگیم باشه تبدیل شد به تلخ ترین وغم انگیزترین روز عمرم.مدت زیادی بود که جلوی در ایستاده بودم و گریه میکردم،بالاخره با قدم های سست و کم جون به سمت حیاط به راه افتادم.آقای عجمی مدیر مدرسه وقتی من رو با این حالت دید به سمت من اومد وبهم گفت:((بیا پسرجون،بیا،مدرسه که گریه نداره.اومدی اینجا پیش هم سن وسال های خودت.اومدی که درس بخونی واسه خودت کسی بشی))،آره راست میگفت مدرسه گریه نداشت،اما من داشتم به خاطر غم و غصه و حسرتی که تویه دلم بود گریه میکردم.اون روز تحصیلی تمام شد و وقت رفتن به خونه بود،موقع رسیدن جلوی درب مدرسه بازهم همون صحنه باعث رنجشم شد.همه هم کلاسیهم با خنده به سمت پدرشون می دویدن و از خاطرات روز اول براشون تعریف میکردن.پدرشون هم با لبخند ومهر محبت به حرفای بچه هاشون گوش میدادن اما من فقط میتونستم اونا رو نگاه کنم و خلا بزرگ نبود پدر رو با تمام وجود احساس کنم.روزها میگذشتن و حدود 2 ماه از سال رفته بود.سرکلاس درس نشسته بودیم که معاون مدرسه وارد کلاس شد و اعلام کرد فردا جلسه اولیا و مربیان،به پدرتون بگید که فردا بیاد برای جلسه.وقتی این رو شنیدم دلم می خواست فریاد بزنم،اما مثل همیشه فقط سرم رو پایین انداختم وحسرت میخوردم. هرجور بود اون سال تحصیلی و دو سال بعدش رو به پایان رسوندم.بعد از امتحانات آخرسال ،به فصل گرما نزدیک میشدیم.تویه همین روزهای گرم اعلام کردن که قراره پیکر 33شهید تشییع بشه.از غوغا و گریه های داخل خونه متوجه شدم که یکی از این شهدا پدر خودمه،نمیدونستم باید چیکار کنم فقط پا به پای بقیه گریه میکردم. روز تشییع پیکر شهدا رسیده بود و من به همراه داییم به سمت مراسم تشییع میرفتیم.تویه اون همه شلوغی دنبال ماشینی که پیکر پدرم رو حمل میکرد میگشتم.بالاخره چشمم به ماشینی افتاد که عمو.غ.ع. داشت دنبالش میرفت و گریه میکرد وبه سر وصورت خودش میزد.سریع به سمت ماشین دویدم،تا رسیدم به ماشین دیدم عموم روی زمین افتاد و از حال رفت.سریع به بالای وانت حمل شهدا رفتم و تابوت 3 تا شهید رو دیدم که همون اولی پیکر پدرم بود.فقط به تابوت نگاه میکردم و اشک میریختم.دلم میخواست با پدرم حرف بزنم و جوابم رو بده.دلم میخواست ازش بپرسم این همه سال کجا بودی؟چرا به بچه هات سر نمیزنی؟میخواستم بهش بگم میدونی تویه این سالها ما چی کشیدیم؟میدونی چقدر از این مردم قدر نشناس کنایه شنیدیم و نمیتونستیم جوابشون رو بدیم؟میخواستم بگم کجا بودی که جوابشون رو بدی؟ میخواستم بهش بگم بابا کجا بودی روز اول مدرسه دستم رو بگیری و برسونیم مدرسه؟بگم کجا بودی وقتی تویه امتحانات ثلث اول و دوم سوم شاگرد اول میشدم جایزه شاگرد اولیم رو بهم بدی؟بگم کجا بودی وقتی اسم پسرت رو میخوندن به عنوان شاگرد اول بایستی و با افتخار تشویقش کنی؟اما مثل همه اون هشت سال همه این سوال ها بی جواب موند.چون پدرم نمیتونست جوابی به من بده. رسیده بودیم جلوی گلزار شهدای شهرستان الیگودرز،مردم تابوت ها رو گرفته بودن رویه دست و به سمت گلزار میبردن.من همش دنبالشون میدویدم به امید اینکه تابوت رو زمین بزارن و در تابوت باز بشه،تا بتونم واسه یک بار هم که شده حتی یک لحظه چهره پدرم رو ببینم.به محل دفن رسیده بودیم.تابوت رو زمین گذاشتند،اما اطراف تابوت خیلی شلوغ بود ومن چیزی نمیتونستم ببینم.یکی از دوستان داییم من رو کنار برده بود و دست من رو محکم گرفته بود که من نتونم برم تویه جمعیت،شاید اون میدونست چی تویه تابوت هست.همش التماسش میکردم،با گریه میگفتم عمو عباس بزار برم بابام رو ببینم،قسمش میدادم،میگفتم عمو عباس من تا حالا بابام رو ندیدم فقط یه لحظه بزار برم،اصلا خودت ببرم،با هم بریم.گریه ها و اشک هایی که میریخنم نمیزاشت بتونم به خوبی حرف بزنم،با اشک و فریاد داییم رو صدا میزدم،عموهام رو صدا میزدم،اما انگار هیچکس صدام رو نمیشنید.بازم دست التماس به سمت عمو عباس دراز کردم.مدام خواهش و التماس میکردم،عمو عباس هم داشت گریه میکرد و میگفت نمیشه ببینی اونجا خیلی شلوغه. التماس ها و گریه هام فایده ای نداشت و عمو عباس راضی نمیشد.تا اینکه تونستم دستم را از دستش جدا کنم و به سرعت خودم رو رسوندم به جمعیت.پیکر رو از تابوت بیرون آورده بودن.رفتم داخل جمعیت،قد و قامت کوتاهی داشتم،به سختی خودم رو بالای قبر رسوندم،چندین بار زیر دست و پا افتادم،دستام پراز تیغ خوار وخاشاک شده بود.اما فقط به این امید ادامه میدادم که وقتی برسم صورت پدرم رو میبینم.به هر طریقی بود خودم رو رسوندم اما سنگین ترین و تلخ ترین لحظه زندگیم رسیده بود.اون همه امید و ارزو واسه دیدن پدرم به باد رفت.چون چیزی از بدنش باقی نمونده بود جز چند تا تکه از استخوانهای بدنش.خیلی سرشکسته شده بودم.دیگه باور کرده بودم که پدرم هیچ وقت برنمیگرده و منم هیچ وقت نمیتونم ببینمش و حسرت اینکه پدرم من رو صدابزنه رو باید به گور میبردم.هاج واج مونده بودم.از نگاههای ترحم آمیز مردم متنفر بودم.همیشه میگفتم چرا من نباید بابام بالا سرم باشه که این مردم با من اینجوری رفتار کنن. آره،پدرم در راه اعتقاد و هدفش،برای دفاع از ناموس و وطنش جنگیده بود و جان خودش رو داده بود واین همیشه باعث افتخار بود برای من که پدرم در این راه جان داده است. در راه رسیدن به این هدف همه چیز رو شاید از دست داد،اما در واقع خیلی چیزها بدست آورد. سالهای زندگیم میرفت،میخواستم تشکیل خانواده بدم،بازم پدرم نبود که تویه مراسم خواستگاریم حضور داشته باشه.روز عقدم بیشتر از هر زمانی خلا پدرم رو احساس میکردم.حالا امروز دختر کوچولوی من 3 سالشه اما بازم پدرم نیست که مثل همه پدربزرگ ها به نوه اش محبت کنه.تاوان جنگ خانمان سوز 8ساله رو من و خانوادم و بقیه خانواده شهدا داریم با زندگی بدون داشتن و محبتهای پدرمون میدهیم. حال چندین سال از جنگ میگذره و پدر من وامثال پدرم از یادها پاک شده اند.کنایه های مردم ترسو و نادانی که در زمان جنگ،به هزار دلیل ساختگی از دفاع از کشورشون با بزدلی فرار میکردند امروز گریبان گیر ما خانواده های شاهد شده.اگر کمی شجاعت داشتند و صحنه هایی از جنگ را میدیدند که چه جوانهای لایقی به خاطر آسایش آنها جان خود را هدیه میکردند هیچگاه این کنایه ها را نمیگفتند.اگر میدانستند کودکی که 8سال منتظر دیدن پدر بود و با چنین صحنه ای مواجه شده، از خود گذشتگی شهدا را نادیده نمیگرفتند.پاسخ این مردم را شهدا در روز موعود خواهند داد. برخی از مدیران هم که صندلی ریاست رو محکم چسبیدن از یاد بردن که همین رشادتهای رزمنده ها بود که باعث شد امروز در امنیت کامل براین صندلی تکیه بزنند. من از مقامات کشور هیچ چیزی طلب نمیکنم،فقط ازشون میخوام شهدا را از یاد نبرید.حداقل کاری که میتوانید انجام دهید زنده نگه داشتن نام همه شهدا است نه عده ای محدود.همه شهدا در زنده نگه داشتن ایران و ایرانی نقش داشتند.پس بهتر آن است که از همه یاد شود. به راستی بعد از شهدا ما چه کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آری به راستی ما بعد از شهدا هیچ نکردیم و رو سیاه ماندیم [ یادداشت ثابت - جمعه 93/5/18 ] [ 4:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
(( هیچ چیز به اندازه کوه شبیه پدر نیست)) [ شنبه 95/10/11 ] [ 3:26 صبح ] [ ]
[ نظر ]
بچههای تفحص دنبال 3 شهید بودند که بعد از یک هفته جستجو آنها را پیدا کردیم؛ داخل پارچههای سفید گذاشتیم و آوردیم مقر تا شناسایی شوند؛ به پدر و مادرهایشان اطلاع داده بودند که فرزندانشان شناسایی شدهاند. مادری آمده بود و طوری ناله میزد که تا به حال در عمر 46 سالهام ندیده بودم؛ دخترش میگفت «مادرم از 25 سال گذشته که فرزندش مفقود شده، حالش همین طور است»؛ ناگهان رفت داخل اتاق، مقابل 3 شهید ایستاد؛ به بچهها گفتم «با ایشان کاری نداشته باشید» تا رفتم دوربین بیاورم؛ این مادر، یکی از شهدا را بغل کرد و دوید سمت مسجد؛ به بچهها گفتم «بگذارید ببرد». هنوز ما اطلاع دقیقی از هویت 3 شهید نداشتیم؛ برای شهید نماز خواند و شروع کرد با او به صحبت کردن؛ دلتنگیهای 25 سالهاش را به او گفت؛ از تنهاییهای خودش؛ از اینکه پدرش فوت کرده؛ خواهر و برادرانش ازدواج کردند و از اینکه چه سختیهایی که نکشیدند و اینکه که شما را به ما میخواستند، بفروشند به یک میلیون و دو میلیون تومان. میآمدند به ما میگفتند ماشین میخواهید، خانه میخواهید یا زمین. این مادر بعد از 6 ساعت شهیدش را آورد و گفت این مال شما... به او گفتم «مادر چطوری فهمیدید، این بچه شماست؟» او گفت «همان موقعی که رفتم و در را باز کردم، دیدم پسرم در مقابلم با همان چهره 25 سال پیش که به منطقه فرستادمش، با همان تیپ، با همان وضعیت بلند شد و به من سلام کرد و گفت مادر منتظرت بودم». صبح روز بعد وقت نماز مادر به رحمت خدا رفت؛ زمانی که ما بعد از فوت مادرش رفتیم کار شناسایی را انجام دادیم. [ شنبه 95/10/11 ] [ 2:34 صبح ] [ ]
[ نظر ]
سالها پیش هنگام شروع فصل برگ ریزان (پاییز ) به دلیل حساسیت فصلی که داشتم دچار تنگی نفس شدیدی (آسم فصلی ) میشدم.این بیماری به اندازه ایی حاد بود که بعد از دو قدم راه رفتن مرگ رو جلوی چشمای خودم میدیدم و حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. تویه دوران کودکیم من بجز مادرم هیچکس رو نداشتم که غمخوارم باشه،مادری که تمام زندگی و جوانیش رو پای من و خواهرم گذاشت تا ما به سرانجام برسیم. همیشه دوران ابتدایی ، من دو ماه اول سال تحصیلی از درس عقب میموندم. تویه دورانی که سخت ترین دوران زندگی من و خواهرم و مادرم حساب میشد از خانواده پدریم هیچ خبری نبود که احوالی از بچه های پسر یا برادر شهیدشون بپرسن. خوب یادمه که تا بعد از امتحانات پایان سال سوم دبستان هنوز پدرم مفقود الاثر بود و ما حتی نمیدونستیم آیا زنده هست یا به شهادت رسیده.امیدواری های واهی که برخی از مردم به ما میدادند باعث میشد من هر روز به بازگشت پدرم امیدوارتر بشوم. سال دوم دبستان باز این بیماری رنج آور ، نه تنها برای من بلکه برای مادرم و خانواده مادریم باز هم شروع شده بود.دقیقا یادم هست که هر روز به دکتر میرفتم،اما امکانات ضعیف درمانی دردی رو از من دوا نمیکرد.هر روز امیدوار بودم که فردا هنگام رفتن به مطب پزشک پدرم اومده باشه و بعد از 8 سال فرزندش رو در آغوش بگیره و به مطب پزشک ببره.اما این امید واهی بود و هیچ گاه پدرم باز نگشت.5 سال زجر آور من این بیماری رو تحمل میکردم و روزی صد بار مرگ را پیش چشمان خود میدیدم.شهر ما در آن سالها از گازکشی محروم بود و مجبور بودیم برای بهره مندی از گاز از سیلندر یا کپسول های گاز استفاده کنیم.در حالی که من از این بیماری به شدت آزار میدیدم،اما هیچ گاه نمیخواستم مادرم برای شارژ کپسول سر صف طولانی گاز بایستد.همیشه یا خودم میرفتم یا همراه مادرم میرفتم برای این کار، ولی مجبور بودم به مادرم دروغ بگویم که حالم مساعد است تا این اجازه را به من بدهد .همیشه برای اثبات این حرفم شروع به دویدن میکردم تا باور کند.اما بعد از اینکه رویش را از من برمیگرداند دور از چشمانش دراز میکشیدم و تا چندین دقیقه به حالت خفگی از حال میرفتم.بعد از چند دقیقه استراحت بلند میشدم و برای رفتن راهی میشدم.فاصله نمایندگی بوتان تا منزل ما حدود 20 دقیقه بود اما من همیشه این مسیر رو بیشتر از 1 ساعت طی میکردم،چون مجبور بودم هر چند متر که راه میرفتم چند دقیقه گوشه ای بنشینم و نفسی تازه کنم.بعد از مدت طولانی که به منزل باز میگشتم مادرم از من میپرسید چرا دیر کردی؟چیزیت که نشد؟راحت رفتی ؟حالت بد نشد؟ همیشه جواب میدادم :(( دوستام تویه کوچه بغلی داشتن فوتبال بازی میکردن منم ماندم و مشغول بازی شدم که دیر شد)).آره ، من مجبور بودم دومین دروغم رو بگم تا مادرم چیزی از حالی که داشتم متوجه نشه و به خاطر مراعات حال من خودش این کار را انجام بدهد. سخترین مواقع ، مواقعی بود که مادرم همراهم می آمد چون مجبور بودم همه مسیر رو یکجا برم .خیلی سخت بود.بارها تا مرز خفه شدن رفتم اما به یه بهانه روی زمین مینشستم تا نفسم تازه شود. این سختیها رو من تا کلاس پنجم ابتدایی داشتم تا اینکه به همراه داییم برای رفتن پیش دکتر متخصص راهی تهران شدیم. چند روزی دوندگی داشتیم تا توانستیم از پزشک متخصصی به نام جناب دکتر انارکی وقت ویزیت بگیریم.بعد از رفتن به دکتر و انجام آزمایشات گوناگون دکتر نسخه دارویی به من داد و من به شهر خودم بازگشتم.واقعا از صمیم قلبم برای دکتر انارکی بهترین آرزو ها رو دارم. بیماری که من پنج سال از عمرم رو باهاش دست و پنجه نرم میکردم و همه رو آزار میدادم با همون یک نسخه ی دکتر انارکی خوب شد. اما سخت تر از همه سالهای بیماریم نبودن سایه پدر بالای سرم بود.چه شبهایی که من در تب میسوختم و از نفس تنگی به خودم میپیچیدم اما دستای پر مهر پدر روی پیشانی تب دارم نبود و از محبتش محروم بودم. اما حالا حاضرم همه رنج اون بیماری رو چند برابر ، نه فقط در فصل پاییز بلکه همیشه تحمل کنم اما پدرم رو یکبار هم که شده ببینم و باهاش حرف بزنم. اینا رو نمیگم که مردم دلشون به حال ما بسوزه ، بلکه میگم تا همه ملت بدونن ما خانواده های شهید چه خوشی ها و امکانات زیادی داشتیم و چطوری این چند سال همه مملکت رو بهمون دادن ما هم همشو یکجا بردیم و حق همه اونایی که الان از ما طلبکارن رو خوردیم و بردیم. اما مردم همه این سختیها رو ما کشیدیم چون پدران ما برای دفاع از شما رفتند و جنگیدند ، ذره ای هم انصاف در وجودتان باشد باعث راحت بودن خودتان میشود.اگر به این مسایل هم فکر کنید و با عدالت قضاوت کنید میبینید که ما هم قربانی این جنگ بودیم . روز و روزگارتان خوش [ شنبه 93/5/18 ] [ 1:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
دیدی یه مادر شهید استخونهای جوان قد بلندش رو بغل کنه و باحسرت بگه پسرم روزی که برای اولین بار بغلت کردم از الان سنگین تر بودی؟!! دیدی یهمادر شهید هر وقت جوانی رو همراه با مادرش می بینه نگاهش رو تا اونجایی که چشم کار می کنه دنبالشون بدرقه می کنه و اشک از چشماش می ریزه؟!! دیگه کسی نیست دست پدر پیر شهدا رو بگیره و بیاره اون ور خیابون!!! راستی ما کاری برای این مادر ها و پدر ها و شهداشون نکردیم اما هرچی ازدستمون میومد کردیم تا فراموش بشن اکثر شهدای ما جوان بودند جوان های ما چه طوری حق این شهدا رو ادا کردند؟!! حق مادر شهدا را چه طوری ادا کردیم ؟!! تاحالا با دیدن بچه یه شهید حس کردی اگر بابا نداشتید چه می شد؟!! تاحالا بچه یه جانباز قطع نخایی رو دیدی که نمی دونه بقل بابا چه مزه ایه و آرزو داره برا یه بارم شده بابا شو تموم قد ببینه نه روی صندلی؟!! تاحالا بچه یه جانباز شیمیایی رودیدی که صدای باباش رو همیشه با سرفه شنیده و آرزو داره برای چند ساعت هم که شده باباش سرفه نکنه و بتونه براش از بچه گی هاش بگه!!! هروقت رفتی بقل بابات و با مهربونی صورتد روبوسیده فکر کردی اگه الان بابات دست نداشت چه طوری می تونست اینقدر قشنگ و مهربون نوازشت کنه؟!! ما بنا نبود اینجوری بشیم !!! مابنا نبود به شهداجاخالی بدیم!!! مابنا نبود جانبازانمون روخونه نشین کنیم!!! خونشون رو مفت بفروشیم !!! نفت هم گران شده!!! خانه هم گران شده!!! نان و... همه و همه گران شدند!!! فقط خون ارزان شده!!!خون شهدا ارزان شده!!! شهدا فراموش شدند!!!طفلکی بچه های شهدا!!! وقتی مارو می بینند چقدر جای خالی باباشون رو بیشتر حس می کنند!!! عجب روزگاری شده!!! جوان های زمانطاغوت شدند شهید همت /باکری / خرازی و... اماجوان های زمان انقلاب شدند اکس خور !!! اکس فروش!!! کراکی!!! فشن و... عجب جوان های با غیرتی ابرو گرفته !!! مدل های سر و صورت جدید و 2011 پاچه های شلوارها بالا تا... دیگه چی می خواستند شهدامون!!! دیگه اسم خیابان هامون همداره خود به خود عوض میشه!!! خیابان مواد فروش ها!!! قرص فروشها!!! خیابان...!!! انگاری اونا از یه سیاره دیگه ای بودند!!! از یه عصر دیگه اونا فهمیدن این دنیای پوچ جای موندن نیست اونها مال اینجا نبودند!!!اینجا مال ماها هستش که موندیم محکم بچسبیم به زمین که آسمون مال ماها نیست!!! می گفتند نذارید امام تنها بمونه... ما جوانهای امروزی ما جوانهای انقلاب کاریکاتور امام رو کشیدیم!!! گفتند خواهرا... بعد از ماهم حجاب شما بهای خون ما هستش!!! ما هم عمل کردیم و اصلا بی حجاب نشدیم!!! همه حرفایی که میگن دروغه!!! اصلابی حجاب نیست توی شهرهای ما اینهایی که دارن راه می رن و اون شکلین عروسک هستند !!! سارا و دارا هستند!!! یا باربی های تازهمسلمون شده هستند!!!خوب عروسکم خوشگلش خوبه هرچه خوشگل تر مشتریش بیشتر اینطورنیست!!! دیگه چی بگم دارم از درد و از... میسوزم دارم خفه می شم چی بگم به کجا رهسپاریم با سری بلند و سینه ای ستبر روی خون شهدا داریم پا می زاریم و ککمون هم نمی گزه دست مریزاد خدایی خیلی با معرفتیم خیلی خیلی خیلی .....!!! خدایا به آبروی اهل بیت (ع) به دل شکسته مادر و پدرهای شهدا حق امام و شهدا رو به ما حلال کن.
[ جمعه 93/5/17 ] [ 9:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
درمدرسه،که جای تعلیم و ادب هست
آقا ز من پرسید:بابایت چی کاره است؟؟ گفتم که بابام،بهترین بابای دنیاست گفتا که این هفته (پدر) موضوع انشاست با ناله و با گریه و هاها نوشتم در گوشه ای با خون دل،انشا نوشتم آقا بدان،بابای من همتا ندارد بابای من،یک دست و هم یک پا ندارد از ضربه ی ترکش به سر موجی شد،آقا گاهی سخن گوید شبانه با خود ،آقا گوید ز فکه،از هویزه،از شلمچه از شیمیایی های در خاکِ حلبچه از...... از...... آقا بگو این هفته انشا نمره ام چیست؟ از درد بابایم،خجالت میکشد بیست20(بهلول حبیبی زنجانی)
[ پنج شنبه 93/5/16 ] [ 8:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...." [ پنج شنبه 93/5/16 ] [ 7:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
عصر غربت لاله هاست ، اینجا کسی دیگر از شهیدان نمی گویداز آنان که تلاطمی هستند در این دنیای سرد و سکوت ما بعد از شما هیچ نکردیم ، چفیه هایتان را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هایتان را نخوانده رها کردیم پلاکهایتان ،که تا دیروز نشانی از شما بود، امروز گمنام مانده است . کسی دیگر به سراغ سربندهایتان نمی رود ودیگر کسی نیست که در وصف گلهای لاله شاعرانه ترین احساسش را بسراید و بگوید چرا آلاله آنقدر سرخ است. چرا کسی نپرسید مزار باکری کجاست ؟؟؟چرا وقتی گفتیم : یک گردان که همگی سربند یا حسین ( ع ) بسته بودند شهید شدند کسی تعجب نکرد چرا وقتی گفتند : تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شانه ای نلرزید . چرا نمی دانیم شیمایی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناک است و چطورمی شود یک عمر با درد زیست . نمی دانم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد !!!! ای شیهدان ما بعد از شما هیچ نکردیم . آن ندای یاحسین ( ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسد .یادتان هست که گفتید سرخی خونمان را به سیاهی چادرتان به امانت می دهیم .ما امانت دار خوبی نبودیم و خونتان را فرش راه رهگذاران کردیم . یادتان هست هنگامی که گفتید : رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگویید که بر یاران خمینی ( ره ) چه گذشت آری بسیجیان و شهیدان زنده امروز ما می دانیم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید می دانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید. [ پنج شنبه 93/5/16 ] [ 6:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
پدر کودک رو بغل کرد و تو آغوش گرفت. [ پنج شنبه 93/5/16 ] [ 4:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
عاقد دوباره گفت : وکیلم ؟ ... پدر نبود
ای کاش در جهان ره و رسم سفر نبود
گفتند : رفته گل ... نه گلی گم ... دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل های سرد که بی درد سر نبود
ای کاش نامه ای ، خبری ، عطر چفیه ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر ، مقابل آیینه ، شمعدان
آن روز دور سفره به جز چشم تر نبود
عاقد دوباره گفت وکیلم ؟ ... دلش شکست
یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود
او گفت با اجازه بابا ، بله بله
مردی که غیر خاطره ای مختصر نبود
[ پنج شنبه 93/5/16 ] [ 1:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |