سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد شهید حسن ریاحی و کلیه شهدای جنگ تحمیلی
قالب وبلاگ

هرچی فکرمیکنم چیزی ازچهره پدرم یادم نمیاد،آخه هیچ وقت نتونستم ببینمش.ازوقتی چشمم به این دنیای پراز دروغ و ریا بازشد و تونستم حرف بزنم مدام از مادرم میپرسیدم((بابام کجاست؟کی میاد؟))،همیشه و از همه یه جواب میشنیدم((بابات رفته پیش خدا...)).همیشه تویه افکار کودکی با خودم میگفتم بابام برمیگرده و هرروزصبح که بیدارمیشدم به امید این بودم که پدرم برگشته باشه.همیشه حسرت این رو داشتم که وقتی صدا میزنم:((بابا...))،پدرم جواب بده:((بله پسرم)).اما هیچ وقت نتونستم این رو تجربه کنم.تمام دوران کودکی رو من در انتظار برگشتن پدرم سپری کردم ودر تمام این دوران مادرم با زحمتها و سختیهای بیشماری من و خواهرم رو بزرگ میکرد. 

روزها گذشتند و من 7 ساله شده بودم و فصل شروع مدارس رسیده بود و من هم مثل بقیه هم سن و سال هام باید به مدرسه میرفتم.ساعت 7 صبح روز اول مهرماه 1370به همراه فرزند شهید مولایی(به قول خودم:داداش حسین.که جا داره به خاطر محبتهای برادرانه ای که در حق من داشتند ازشون تشکر کنم) به سمت مدرسه شاهد حرکت کردیم.خیلی شور و اشتیاق داشتم و این شور باعث شد که اصلا متوجه نشم چطوری این مسیر رو طی کردیم وبه مدرسه رسیدیم.به خودم که اومدم دیدم جلوی مدرسه تعداد زیادی از بچه های دبستانی دارن به سمت مدرسه میرن.اما اولین ضربه روحی سنگین زندگیم رو با دیدن بچه هایی که دست پدرشون رو گرفته بودن و با خنده به سمت حیاط دبستان میرفتن خوردم.اشک از چشمام سرازیر شده بود و با حسرت وغصه به دوستانم نگاه میکردم.روزی که قرار بود خاطره انگیزترین روز زندگیم باشه تبدیل شد به تلخ ترین وغم انگیزترین روز عمرم.مدت زیادی بود که جلوی در ایستاده بودم و گریه میکردم،بالاخره با قدم های سست و کم جون به سمت حیاط به راه افتادم.آقای عجمی مدیر مدرسه وقتی من رو با این حالت دید به سمت من اومد وبهم گفت:((بیا پسرجون،بیا،مدرسه که گریه نداره.اومدی اینجا پیش هم سن وسال های خودت.اومدی که درس بخونی واسه خودت کسی بشی))،آره راست میگفت مدرسه گریه نداشت،اما من داشتم به خاطر غم و غصه و حسرتی که تویه دلم بود گریه میکردم.اون روز تحصیلی تمام شد و وقت رفتن به خونه بود،موقع رسیدن جلوی درب مدرسه بازهم همون صحنه باعث رنجشم شد.همه هم کلاسیهم با خنده به سمت پدرشون می دویدن و از خاطرات روز اول براشون تعریف میکردن.پدرشون هم با لبخند ومهر محبت به حرفای بچه هاشون گوش میدادن اما من فقط میتونستم اونا رو نگاه کنم و خلا بزرگ نبود پدر رو با تمام وجود احساس کنم.روزها میگذشتن و حدود 2 ماه از سال رفته بود.سرکلاس درس نشسته بودیم که معاون مدرسه وارد کلاس شد و اعلام کرد فردا جلسه اولیا و مربیان،به پدرتون بگید که فردا بیاد برای جلسه.وقتی این رو شنیدم دلم می خواست فریاد بزنم،اما مثل همیشه فقط سرم رو پایین انداختم وحسرت میخوردم.

هرجور بود اون سال تحصیلی و دو سال بعدش رو به پایان رسوندم.بعد از امتحانات آخرسال ،به فصل گرما نزدیک میشدیم.تویه همین روزهای گرم اعلام کردن که قراره پیکر 33شهید تشییع بشه.از غوغا و گریه های داخل خونه متوجه شدم که یکی از این شهدا پدر خودمه،نمیدونستم باید چیکار کنم فقط پا به پای بقیه گریه میکردم.

روز تشییع پیکر شهدا رسیده بود و من به همراه داییم به سمت مراسم تشییع میرفتیم.تویه اون همه شلوغی دنبال ماشینی که پیکر پدرم رو حمل میکرد میگشتم.بالاخره چشمم به ماشینی افتاد که عمو.غ.ع. داشت دنبالش میرفت و گریه میکرد وبه سر وصورت خودش میزد.سریع به سمت ماشین دویدم،تا رسیدم به ماشین دیدم عموم روی زمین افتاد و از حال رفت.سریع به بالای وانت حمل شهدا رفتم و تابوت 3 تا شهید رو دیدم که همون اولی پیکر پدرم بود.فقط به تابوت نگاه میکردم و اشک میریختم.دلم میخواست با پدرم حرف بزنم و جوابم رو بده.دلم میخواست ازش بپرسم این همه سال کجا بودی؟چرا به بچه هات سر نمیزنی؟میخواستم بهش بگم میدونی تویه این سالها ما چی کشیدیم؟میدونی چقدر از این مردم قدر نشناس کنایه شنیدیم و نمیتونستیم جوابشون رو بدیم؟میخواستم بگم کجا بودی که جوابشون رو بدی؟ میخواستم بهش بگم بابا کجا بودی روز اول مدرسه دستم رو بگیری و برسونیم مدرسه؟بگم کجا بودی وقتی تویه امتحانات ثلث اول و دوم سوم شاگرد اول میشدم جایزه شاگرد اولیم رو بهم بدی؟بگم کجا بودی وقتی اسم پسرت رو میخوندن به عنوان شاگرد اول بایستی و با افتخار تشویقش کنی؟اما مثل همه اون هشت سال همه این سوال ها بی جواب موند.چون پدرم نمیتونست جوابی به من بده.

رسیده بودیم جلوی گلزار شهدای شهرستان الیگودرز،مردم  تابوت ها رو گرفته بودن رویه دست و به سمت گلزار میبردن.من همش دنبالشون میدویدم به امید اینکه تابوت رو زمین بزارن و در تابوت باز بشه،تا بتونم واسه یک بار هم که شده حتی یک لحظه چهره پدرم رو ببینم.به محل دفن رسیده بودیم.تابوت رو زمین گذاشتند،اما اطراف تابوت خیلی شلوغ بود ومن چیزی نمیتونستم ببینم.یکی از دوستان داییم من رو کنار برده بود و دست من رو محکم گرفته بود که من نتونم برم تویه جمعیت،شاید اون میدونست چی تویه تابوت هست.همش التماسش میکردم،با گریه میگفتم عمو عباس بزار برم بابام رو ببینم،قسمش میدادم،میگفتم عمو عباس من تا حالا بابام رو ندیدم فقط یه لحظه بزار برم،اصلا خودت ببرم،با هم بریم.گریه ها و اشک هایی که میریخنم نمیزاشت بتونم به خوبی حرف بزنم،با اشک و فریاد داییم رو صدا میزدم،عموهام رو صدا میزدم،اما انگار هیچکس صدام رو نمیشنید.بازم دست التماس به سمت عمو عباس دراز کردم.مدام خواهش و التماس میکردم،عمو عباس هم داشت گریه میکرد و میگفت نمیشه ببینی اونجا خیلی شلوغه. التماس ها و گریه هام فایده ای نداشت و عمو عباس راضی نمیشد.تا اینکه تونستم دستم را از دستش جدا کنم و به سرعت خودم رو رسوندم به جمعیت.پیکر رو از تابوت بیرون آورده بودن.رفتم داخل جمعیت،قد و قامت کوتاهی داشتم،به سختی خودم رو بالای قبر رسوندم،چندین بار زیر دست و پا افتادم،دستام پراز تیغ خوار وخاشاک شده بود.اما فقط به این امید ادامه میدادم که وقتی برسم صورت پدرم رو میبینم.به هر طریقی بود خودم رو رسوندم اما سنگین ترین و تلخ ترین لحظه زندگیم رسیده بود.اون همه امید و ارزو واسه دیدن پدرم به باد رفت.چون چیزی از بدنش باقی نمونده بود جز چند تا تکه از استخوانهای بدنش.خیلی سرشکسته شده بودم.دیگه باور کرده بودم که پدرم  هیچ وقت برنمیگرده و منم هیچ وقت نمیتونم ببینمش و حسرت اینکه پدرم من رو  صدابزنه رو باید به گور میبردم.هاج واج مونده بودم.از نگاههای ترحم آمیز مردم متنفر بودم.همیشه میگفتم چرا من نباید بابام بالا سرم باشه که این مردم با من اینجوری رفتار کنن.

آره،پدرم در راه اعتقاد و هدفش،برای دفاع از ناموس و وطنش جنگیده بود و جان خودش رو داده بود واین همیشه باعث افتخار بود برای من که پدرم در این راه جان داده است. در راه رسیدن به این هدف همه چیز رو شاید از دست داد،اما در واقع خیلی چیزها بدست آورد.

سالهای زندگیم میرفت،میخواستم تشکیل خانواده بدم،بازم پدرم نبود که تویه مراسم خواستگاریم حضور داشته باشه.روز عقدم بیشتر از هر زمانی خلا پدرم رو احساس میکردم.حالا امروز دختر کوچولوی من 3 سالشه اما بازم پدرم نیست که مثل همه پدربزرگ ها به نوه اش محبت کنه.تاوان جنگ خانمان سوز 8ساله رو من و خانوادم و بقیه خانواده شهدا داریم با زندگی بدون داشتن و محبتهای پدرمون میدهیم.

حال چندین سال از جنگ میگذره و پدر من وامثال پدرم از یادها پاک شده اند.کنایه های مردم ترسو و نادانی که در زمان جنگ،به هزار دلیل ساختگی از دفاع از کشورشون با بزدلی فرار میکردند امروز گریبان گیر ما خانواده های شاهد شده.اگر کمی شجاعت داشتند و صحنه هایی از جنگ را میدیدند که چه جوانهای لایقی به خاطر آسایش آنها جان خود را هدیه میکردند هیچگاه این کنایه ها را نمیگفتند.اگر میدانستند کودکی که 8سال منتظر دیدن پدر بود و با چنین صحنه ای مواجه شده، از خود گذشتگی شهدا را نادیده نمیگرفتند.پاسخ این مردم را شهدا در روز موعود خواهند داد.

برخی از مدیران هم که صندلی ریاست  رو محکم چسبیدن از یاد بردن که همین رشادتهای رزمنده ها بود که باعث شد امروز در امنیت کامل براین صندلی تکیه بزنند. من از مقامات کشور هیچ چیزی طلب نمیکنم،فقط ازشون میخوام شهدا را از یاد نبرید.حداقل کاری که میتوانید انجام دهید زنده نگه داشتن نام همه شهدا است نه عده ای محدود.همه شهدا در زنده نگه داشتن ایران و ایرانی نقش داشتند.پس بهتر آن است که از همه یاد شود.

به راستی بعد از شهدا ما چه کردیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آری به راستی ما بعد از شهدا هیچ نکردیم و رو سیاه ماندیم


[ یادداشت ثابت - جمعه 93/5/18 ] [ 4:0 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

عشق یعنی استخوان و یک پلاک.
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 101886