سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد شهید حسن ریاحی و کلیه شهدای جنگ تحمیلی
قالب وبلاگ


سالها پیش هنگام  شروع فصل برگ ریزان (پاییز ) به دلیل حساسیت فصلی که داشتم دچار تنگی نفس شدیدی (آسم فصلی ) میشدم.این بیماری به اندازه ایی حاد بود که بعد از دو قدم راه رفتن مرگ رو جلوی چشمای خودم میدیدم و حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم. تویه دوران کودکیم من بجز مادرم هیچکس رو نداشتم که غمخوارم باشه،مادری که تمام زندگی و جوانیش رو پای من و خواهرم گذاشت تا ما به سرانجام برسیم. همیشه دوران ابتدایی ، من دو ماه اول سال تحصیلی از درس عقب میموندم. تویه دورانی که سخت ترین دوران زندگی من و خواهرم و مادرم حساب میشد از خانواده پدریم هیچ خبری نبود که احوالی از بچه های پسر یا برادر شهیدشون بپرسن.

خوب یادمه که تا بعد از امتحانات پایان سال سوم دبستان هنوز پدرم مفقود الاثر بود و ما حتی نمیدونستیم آیا زنده هست یا به شهادت رسیده.امیدواری های واهی که برخی از مردم به ما میدادند باعث میشد من هر روز به بازگشت پدرم امیدوارتر بشوم.

سال دوم دبستان باز این بیماری رنج آور ، نه تنها برای من بلکه برای مادرم و خانواده مادریم باز هم شروع شده بود.دقیقا یادم هست که هر روز به دکتر میرفتم،اما امکانات ضعیف درمانی دردی رو از من دوا نمیکرد.هر روز امیدوار بودم که فردا هنگام رفتن به مطب پزشک پدرم اومده باشه و بعد از 8 سال فرزندش رو در آغوش بگیره و به مطب پزشک ببره.اما این امید واهی بود و هیچ گاه پدرم باز نگشت.5 سال زجر آور من این بیماری رو تحمل میکردم و روزی صد بار مرگ را پیش چشمان خود میدیدم.شهر ما در آن سالها از گازکشی محروم بود و مجبور بودیم برای بهره مندی از گاز از سیلندر یا کپسول های گاز استفاده کنیم.در حالی که من از این بیماری به شدت آزار میدیدم،اما هیچ گاه نمیخواستم مادرم برای شارژ کپسول سر صف طولانی گاز بایستد.همیشه یا خودم میرفتم یا همراه مادرم میرفتم برای این کار، ولی مجبور بودم به مادرم دروغ بگویم که حالم مساعد است تا این اجازه را به من بدهد .همیشه برای اثبات این حرفم شروع به دویدن میکردم تا باور کند.اما بعد از اینکه رویش را از من برمیگرداند دور از چشمانش دراز میکشیدم و تا چندین دقیقه به  حالت خفگی از حال میرفتم.بعد از چند دقیقه استراحت بلند میشدم و برای رفتن راهی میشدم.فاصله نمایندگی بوتان تا منزل ما حدود 20 دقیقه بود اما من همیشه این مسیر رو بیشتر از 1 ساعت طی میکردم،چون مجبور بودم هر چند متر که راه میرفتم چند دقیقه گوشه ای بنشینم و نفسی تازه کنم.بعد از مدت طولانی که به منزل باز میگشتم مادرم از من  میپرسید چرا دیر کردی؟چیزیت که نشد؟راحت رفتی ؟حالت بد نشد؟ همیشه جواب میدادم :(( دوستام تویه کوچه بغلی داشتن فوتبال بازی میکردن منم ماندم و مشغول بازی شدم که دیر شد)).آره ، من مجبور بودم دومین دروغم رو بگم تا مادرم چیزی از حالی که داشتم متوجه نشه و به خاطر مراعات حال من خودش این کار را انجام بدهد. سخترین مواقع ، مواقعی بود که مادرم همراهم می آمد چون مجبور بودم همه مسیر رو یکجا برم .خیلی سخت بود.بارها تا مرز خفه شدن رفتم اما به یه بهانه روی زمین مینشستم تا نفسم تازه شود.

این سختیها رو من تا کلاس پنجم ابتدایی داشتم تا اینکه به همراه داییم برای رفتن پیش دکتر متخصص راهی تهران شدیم. چند روزی دوندگی داشتیم تا توانستیم از پزشک متخصصی به نام جناب دکتر انارکی وقت ویزیت بگیریم.بعد از رفتن به دکتر و انجام آزمایشات گوناگون دکتر نسخه دارویی به من داد و من به شهر خودم بازگشتم.واقعا از صمیم قلبم برای دکتر انارکی بهترین آرزو ها رو دارم. بیماری که من پنج سال از عمرم رو باهاش دست و پنجه نرم میکردم و همه رو آزار میدادم با همون یک نسخه ی دکتر انارکی خوب شد.

اما سخت تر از همه سالهای بیماریم نبودن سایه پدر بالای سرم بود.چه شبهایی که من در تب میسوختم و از نفس تنگی به خودم میپیچیدم اما دستای پر مهر پدر روی پیشانی تب دارم نبود و از محبتش محروم بودم.

اما حالا حاضرم همه رنج اون بیماری رو چند برابر ، نه فقط در فصل پاییز بلکه همیشه تحمل کنم اما پدرم رو یکبار هم که شده ببینم و باهاش حرف بزنم.

اینا رو نمیگم که مردم دلشون به حال ما بسوزه ، بلکه میگم تا همه ملت بدونن ما خانواده های شهید چه خوشی ها و امکانات زیادی داشتیم و چطوری این چند سال همه مملکت رو بهمون دادن ما هم همشو یکجا بردیم و حق همه اونایی که الان از ما طلبکارن رو خوردیم و بردیم. اما مردم همه این سختیها رو ما کشیدیم چون پدران ما برای دفاع از شما رفتند و جنگیدند ، ذره ای هم انصاف در وجودتان باشد باعث راحت بودن خودتان میشود.اگر به این مسایل هم فکر کنید و با عدالت قضاوت کنید میبینید که ما هم قربانی این جنگ بودیم .

                                                                                                                                                                                                                                                          روز و روزگارتان خوش


[ شنبه 93/5/18 ] [ 1:0 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

عشق یعنی استخوان و یک پلاک.
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 101739