به یاد شهید حسن ریاحی و کلیه شهدای جنگ تحمیلی |
آیا تا به حال دیدار شهدا رفتید تعجب میکنید که میگم دیدار شهدا ، به قول سردار شهیدحاج عبدالحسین برونسی که وقتی میرفت دیدار خانواده ی شهدا میگفت داریم میریم دیدار شهدا چون دیدار خانواده ی شهدا مثل اینه که خود شهدا رو دیدار میکنید ، واینقدر خود شهید خانواده ی خوشحال میشه که مورد عنایاتش قرار میگیرید چون شهدا تو این دنیا فقط یه خانواده بیشتر ندارند مخصوصا مادر شهید که وقتی میری دیدنش چه قدر خوشحال میشه و شروع میکنه به گفتن خاطره از پسرش ... حالا میخوایم با هم بریم در یه خونه ی مادر شهید و از زبون خودش بشنویم خاطره هاشو... میریم درب خونه در میزنیم برادر شهید میاد جلو سلام و احوال پرسی دعوتمون میکنه توی خونه و میبرمون توی خونه و میشینیم بعد شروع میکنیم پرسو جو از خودشون که بگید از برادرتون تو همین صحبتا یه دفعه مادر شهید با یه قد خمیده میاد توی اتاق سلام و احوال پرسی بعد میره میشینه روی یه صندلی با ابن که پاهاش درد میکنه ولی شروع میکنه به گفتن ..ازش میپرسیم مادر بگید از پسرتون چه جوری بودن چه حالاتی داشتن ؟ میگه پسرم قابل توصیف نیست اون واقعا پسربود یادم میاد که موقعی که میخواست یه روز بره به مدرسه میگفت مادر میخوام یه دونه تخم و مرغ ببرم مدرسه منم توی خونه تخم و مرغ نداششتیم رفتم بیرون دنبال تخم و مرغ بگردم از این همسایه از اون همسایه (اون موقع هم مثل حالا مغازه زیاد نبود )ولی نتونستم حتی یه دونه پیدا کنم داشتم بر میگشتم با خودم میگفتم خدایا من چه جوری برم به این پسر بگم پیدا نکردم خودت یه کاریش بکن ، میگه یه لحظه دیدم یه کلاغ اومد نشست جلومو یه تخم و مرغ توی دهنش بود گذاشت و رفت من هم خدا رو شکر کردم و رفتم برداشتمش و رفتم خونه وقتی درستش کردم دیدم دو تا زرده داره پسرم که دید گفت مادر من گفتم یه تخم و مرغ میخواستم چرا دو تا درست کردی منم چیزی نگفتم ولی اون نصف تخم و مرغ و برد (اینم از مادر شهید که چقدر مستجاب الدعا بوده... ) بعدش ادامه دادو گفت یه روزی دیدم داره نون میزنه توی آبو میخوره در حالی که ما توی گنجه همه چی داشتیم(اون زمانا به جای یخچال گنجه داشتن )بهش گفتم پسرم چرا نونو آب میخوری ایقدر غذا توی گنجه داریم ، گفت مادر من همینم از سرم زیاده... مادر میگفت همیشه صبح میرفت مسجد شب میومد دوباره صبح همینجور کارش مسجد رفتن بود ...چند بارم بهش گفتم ایقدر نرو مسجد ولی آخرش میرفت ... سه بار رفت جبهه و برگشت ودفعه ی اخر که میخواست بره به منو پدرش گفت همش تقصیر شماست که من شهید نمیشم چون شما منو حلال نمیکنید و گفت مادر من شهادتو خریدم ایندفعه که برم دیگه بر نمیگردم وهمینجورم شد رفت و تا 8سال خبری ازش نشد بعد از هشت سال حدود سال 72 پیکرشو برگردوندند تشییعش کردیم پدرش دووم نیوورد و چهلم پدر با سال تشییع پسرش یه روز شد... مادر میگفت اون موقعی که پسرمون مفقود بود باباش یه دفعه میرفت دم دربو نگاه میکردو بر میگشت و میگفت میدونم که خودشه (منظورش پسرش بود)هی میاد در میزنه و میره (در حالی که کسی در نمیزد و اون توی خیال پدر بود که منتظر پسرش بود) و آخرشم رفت خیلی زود پیشش ... یه سوال که خیلی سخته پرسیدنش از مادر شهید ...مادر خواب پسرتونم دیدید ؟ یه دفعه بغض گرفتشو اشکاش جاری شد و با حالت گریه گفت آره دیدم مگه میشه نبینم یه چند تایی خواب تعریف کردو بعدش گفت بعضی وقتا که نماز میخونم و بعدش تسبیحات میگم در حالا تسبیح گفتن پسرمو میبینم که جلوم وایساده !پاهاشو میبینم بعد همینجور که سرمو میارم بالا که خودشو ببینم یه دفعه ناپدید میشه... خب مادر خیلی چیزا تعریف کرد انگار داره برا مون روضه میخونه .وقت رفتنه ولی مادر خیلی صحبتهای دیگه داره اگه مینشستیم یه دنیا حرف داشت نمیدونست با کی درد و دل کنه ولی کی تحمل گوش دادنشو داره ... تا حالا شده یه سر بریم به خانواده ی شهدای شهر یا محله ی خودمون بزنیم به نظرتون دینی به گردن نداریم برای این کار... توصیه میکنم هر وقت تونستیم یه سر به یه خانواده ی شهید بزنیم که بفهمیم درد چیه و ما چیکار میکنیم و مادریو ببینیم که قدش خمیده شده چشماش گود شده دیگه نمیتونه راه بره و وقتی میره سر وسایل پسرش راهی بیمارستان میشه و در آخر میگه نمیدونم چرا خدا ما رو هنوز نگه داشته یا ما رو خیلی دوست داشته یا اصلا دوست نداشته؟ وخیلی خاطرات دیگه از خانواده ی شهدا و مادرانشون که جای گفتن نداره... خدا توفیقشو بهمون بده ... [ سه شنبه 93/5/14 ] [ 6:0 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |