سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به یاد شهید حسن ریاحی و کلیه شهدای جنگ تحمیلی
قالب وبلاگ

خاطرات زندگی یک فرزند شهید :

همیشه تویه زندگیم یه حسرت بزرگ تویه دلم هست که هیچ وقت نمی تونم فراموشش کنم.پدرم در تاریخ 30/02/1365 در عملیات حاج عمران به شهادت رسید .من حدوداً سه ماه بعد از شهادت پدرم به دنیا اومدم.این حسرت ندیدن پدرم بوده و هست و خواهد ماند .امسال بیست و هفتمین سالی بود که سفره هفت سین رو بدون پدرم پهن می کردیم. من برعکس بقیه هیچ وقت شوقی برای نوروز نداشتم چون می دونستم که باز هم به جای اینکه با پدرم سر سفره هفت سین بشینم باید با یه عکس از پدرم لحظات سال تحویل رو سر کنم.

شنیدن یا خوندن این جملات خیلی راحت و آسان است ، اما من 27 سال چشم انتظار بودم.سال 73 بود که پیکر پدرم رو به ما تحویل دادن. هشت سال شب رو به امید دیدن پدرم صبح می کردم. چند نفری بودن که همیشه به ما امید واری می دادن .یادمه که یه عکس سیاه و سفید و نامفهوم از یکی از اردوگاههای اسرا در عراق به ما داده بودن که کمی به پدرم شبیه بود، البته همانطور که عرض کردم این عکس به سختی قابل تشخیص بود . مادر بزرگم سال 85 فوت کرد و پدر بزرگم سال 87.هر دو نفرشون تا لحظه مرگشون به برگشتن پدرم امید وار بودن. مادربزرگم همیشه میگفت (( بابات که برگرده همه شهر رو شیرینی میدم ، شهر رو چراغونی می کنم، هفت شبانه روز جشن می گیرم واسش)) من چیزی نمیگفتم که این اشتیاقش رو به هم بریزم و همیشه باهاش حرف میزدم و می گفتم :آره ، وقتی بیاد تا آخر عمرم نوکریش رو می کنم، می گفتم حق با شماس بابام میاد.

با تمام وجود درکش می کردم چون خودم 8 سال ثانیه به ثانیه منتظر این بودم که پدرم با یه لباس خاکیه بسیجی و یک ساک تویه دستش درب خونه رو باز کنه و برگرده پیش خانوادش.

8 سال تمام من شب که می خوابیدم همش به این امید بودم که فردا بابام میاد بالای سرم و میگه:(( بلنشو پسرم ، بابا اومده)) آرزو داشتم که پدرم اسمم رو صدا بزنه ، آرزو داشتم دستم رو بگیره و ببرم مدرسه یا بیرون ، آرزو داشتم واسه اهداء جوایز شاگرد اولای مدرسه بیاد و مثل بقیه دوستام که پدرشون کنارشون نشسته بود پیشم بنشینه و وقتی اسمم رو میگفتن بایسته و تشویقم کنه .اما .....

تویه این سالها مادرم با رنج های زیادی من و خواهرم رو بزرگ می کرد.

همه رنج ها رو که یک طرف بزاریم باز هم رنج انتظار کشیدن خیلی بزرگتر بود.سال 73 بود داییم به خونه ما اومد و مادرم رو صدا زد و تویه حیاط چند دقیقه ای با هم حرف زدن. مادرم در حالی که اشک می ریخت به سرعت به داخل خونه اومد و شتابزده لباس پوشید و به ما هم گفت آماده بشید باید بریم.به منزل پدر بزرگم رفتیم.داخل کوچه از فاصله کمی دورتر از منزل یه پلاکارد سفید دیدم ، نمی تونستم نوشته های اون رو بخونم. من از خوشحالی نمی تونستم روی پا بند بشم.یاد حرفای مادربزرگم اوفتاده بودم که میگفت هر وقت بابات بیاد واسش جشن می گیرم. با تمام وجودم آماده شدم واسه دیدن پدرم.نمیدونستم اگه دیدمش چی بهش بگم یا باید چیکار کنم یا اصلاً من رو می شناسه.ترسیده بودم.به خودم که اومدم دیدم می تونم نوشته ها رو بخونم.یه لحظه چند تا پلاکارد سیاه که روی دیوار نصب شده بود نظرم رو جلب کرد .با دیدن اون پلاکارد ها دیگه به سمت پارچه سفیدی که بنیاد شهید نوشته بود برنگشتم . تمام امیدم نا امید شد. 8سال چشم انتظاریم اینجوری به پایان رسید.

گیج بودم، مادرم ، مادربزرگم و همه گریه می کردن. منم به شدت اشک می ریختم .مادرم من رو تویه آغوشش گرفته بود و میگفت گریه نکن پسرم.غم بزرگی رو که تویه چشمای مادرم بود رو میتونستم ببینم.میگفتم مامان ، بابام دیگه نمیاد ؟ به مادربزرگم میگفتم : بابام کجاست ؟ مگه نمیگفتی میاد ؟ مگه نمیگفتی میاد و واسش جشن می گیریم؟ مگه همه به من نمیگفتین بابات برمی گرده ؟

روز تشییع پیکر شهدا رسید. 33 تا شهید رو تحویل داده بودن.

همه رفته بودن واسه تشییع. من رو نبردن ، نمی دونم چرا. داییم خونه مونده بود پیش من ، التماسش کردم گفتم منم ببر، گفتم من بابام رو ندیدم دایی، بزار برم ببینمش .داییم از گریه زیاد نمیتونست جوابم رو بده .بالاخره قانع شد. راه افتادیم به سمت مسیر تشییع.یادم نمیره همش می دویدم که زودتر برسم. تویه اون همه شلوغی دنبال ماشینی که پیکر پدرم رو حمل میکرد میگشتم.بالاخره چشمم به ماشینی افتاد که عمو.غ.ع. داشت دنبالش میرفت و گریه میکرد وبه سر وصورت خودش میزد.سریع به سمت ماشین دویدم،تا رسیدم به ماشین دیدم عموم روی زمین افتاد و از حال رفت.سریع به بالای وانت حمل شهدا رفتم و تابوت 3 تا شهید رو دیدم که همون اولی پیکر پدرم بود.فقط به تابوت نگاه میکردم و اشک میریختم.دلم میخواست با پدرم حرف بزنم و جوابم رو بده.دلم میخواست ازش بپرسم این همه سال کجا بودی؟چرا به بچه هات سر نمیزنی؟میخواستم بهش بگم میدونی تویه این سالها ما چی کشیدیم؟میدونی چقدر از این مردم قدر نشناس کنایه شنیدیم و نمیتونستیم جوابشون رو بدیم؟میخواستم بگم کجا بودی که جوابشون رو بدی؟ میخواستم بهش بگم بابا کجا بودی روز اول مدرسه دستم رو بگیری و برسونیم مدرسه؟بگم کجا بودی وقتی تویه امتحانات ثلث اول و دوم سوم شاگرد اول میشدم جایزه شاگرد اولیم رو بهم بدی؟بگم کجا بودی وقتی اسم پسرت رو میخوندن به عنوان شاگرد اول بایستی و با افتخار تشویقش کنی؟اما مثل همه اون هشت سال همه این سوال ها بی جواب موند.چون پدرم نمیتونست جوابی به من بده .                                                                                               

رسیده بودیم جلوی گلزار شهدای شهرستان الیگودرز،مردم  تابوت ها رو گرفته بودن رویه دست و به سمت گلزار میبردن.من همش دنبالشون میدویدم به امید اینکه تابوت رو زمین بزارن و در تابوت باز بشه،تا بتونم واسه یک بار هم که شده حتی یک لحظه چهره پدرم رو ببینم.به محل دفن رسیده بودیم.تابوت رو زمین گذاشتند،اما اطراف تابوت خیلی شلوغ بود ومن چیزی نمیتونستم ببینم.یکی از دوستان داییم من رو کنار برده بود و دست من رو محکم گرفته بود که من نتونم برم تویه جمعیت،شاید اون میدونست چی تویه تابوت هست.همش التماسش میکردم،با گریه میگفتم عمو عباس بزار برم بابام رو ببینم،قسمش میدادم،میگفتم عمو عباس من تا حالا بابام رو ندیدم فقط یه لحظه بزار برم،اصلا خودت ببرم،با هم بریم.گریه ها و اشک هایی که میریخنم نمیزاشت بتونم به خوبی حرف بزنم،با اشک و فریاد داییم رو صدا میزدم،عموهام رو صدا میزدم،اما انگار هیچکس صدام رو نمیشنید.بازم دست التماس به سمت عمو عباس دراز کردم.مدام خواهش و التماس میکردم،عمو عباس هم داشت گریه میکرد و میگفت نمیشه ببینی اونجا خیلی شلوغه. التماس ها و گریه هام فایده ای نداشت و عمو عباس راضی نمیشد.تا اینکه تونستم دستم را از دستش جدا کنم و به سرعت خودم رو رسوندم به جمعیت.پیکر رو از تابوت بیرون آورده بودن.رفتم داخل جمعیت،قد و قامت کوتاهی داشتم،به سختی خودم رو بالای قبر رسوندم،چندین بار زیر دست و پا افتادم،دستام پراز تیغ خوار وخاشاک شده بود.اما فقط به این امید ادامه میدادم که وقتی برسم صورت پدرم رو میبینم.به هر طریقی بود خودم رو رسوندم اما سنگین ترین و تلخ ترین لحظه زندگیم رسیده بود.اون همه امید و ارزو واسه دیدن پدرم به باد رفت.چون چیزی از بدنش باقی نمونده بود جز چند تا تکه از استخوانهای بدنش.خیلی سرشکسته شده بودم.دیگه باور کرده بودم که پدرم  هیچ وقت برنمیگرده و منم هیچ وقت نمیتونم ببینمش و حسرت اینکه پدرم من رو  صدابزنه رو باید به گور میبردم.هاج واج مونده بودم.از نگاههای ترحم آمیز مردم متنفر بودم.همیشه میگفتم چرا من نباید بابام بالا سرم باشه که این مردم با من اینجوری رفتار کنن.

همه چیز واسم تمام شده بود.من موفق نشدم حتی یک بار صورت پدرم رو ببینم.از همه دلگیر بودم حتی از خدا. میگفتن خدا دعای بچه ها رو رد نمیکنه، اما من شب و روز واسه دیدن پدرم دعا کردم التماس کردم اما دعام درگیر نشد. شاید حکمت خدا این بوده.

تازه از اون روز به بعد بدبختیا شروع شد . ما داغ نداشتن پدر رو به دل داشتیم و مردم میگفتن ای بابا اینا خانواده شهیدن کم و کسری ندارن تویه زندگی، دولت همه چیز واسشون مهیا می کنه.این آدما رو من هیچ وقت آدم خطاب نمی کنم چون کسری زندگی ما پدرم بود که واسه همین آدما جنگیده بود که اگر این شهدا نبودن الان ما هم یه افغانستان دیگه بودیم.از این همه امکانات هم که می گفتن از بنیاد شهید یه خونه به ما رسید اونم تویه 9 سال به صورت اقساطی پولش رو ازمون گرفت. جالب بود که ما گاهی پول یه دونه نان رو تویه خونه نداشتیم و مردم به این می گفتن خوردن مملکت.

مقصر اینکه برخی مردم اینجوری فکر می کردن اول ذهن ناقص بود و دوم اوردهای پوچ برخی مسؤلین که تویه رسانه ها همه چیز می گفتن و در عمل هیچ کاری نمیکردن.منکر این نمیشم که خیلی ها از نام شهید سوءاستفاده کردن و هرکاری دلشون خواست کردن اما من و خانوادم ارزش کار پدرم رو زیر پا نگذاشتیم .

امروز من یه دختر دو ساله دارم که وقتی عکس پدرم بهش نشون میدم با ذوق میگه این بابا حسنه .وقتی سر خاک پدرم میریم دخترم تویه بغلم میشینه و به گریه هایی من نگاه میکنه.بعد از 27 سال داغ دیدن پدرم هنوز تویه دلم مونده و بی اختیار سر مزارش اشک از چشمام سرازیر میشه.

ادامه دارد......                                              .                


[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 5:4 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

عشق یعنی استخوان و یک پلاک.
موضوعات وب
لینک دوستان
امکانات وب


بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 101992